کسرا  کسرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

کسرا یعنی شاه خوب

دوران کرونا و خانه نشینی

محرم و مراسم عزاداری

روزتاسوعا بودکه منوکسرابه  مهمونی نزدیک خونمون رفتیم   تو این خونه مراسم زیارت عاشورا بود که بچه های دیگر هم اومده بودند . کسرا   به سخنرانی آقای دکتر گوش میداد چون از قبل باهاش صحبت کردم که اگه اومدی باید قول بدی که همونجا بشینی و اونهم سر قولش موند و با اینکارش منو خوشحال کرد. و بهش گفتم دوست داری بریم بیرون با هم بازی کنیم گفت آره .   با هم بیرون اومدیم اونهم یک دوست پیدا  کرد  که  خیلی با هم بازی کردند خوشحالی میکرد .مراسم دعا تمام شد و اینها همچنان بازی می کردند چندبار هم ازش خواهش کردم که بیریم خونمون ولی میگفت میخوام یک  کم دیگه بازی ...
25 آبان 1392

پرسشها و کنجکاویها

هر روز که میگذرهکسرا زیادتر سوال میکنه و هرکلمه که بلد نباشه حتما معنی اونو میپرسه مثلا دیروز میگفتجانور یعنی چی،من اونو دیدم یا نه و هزاران سوالی که ذهنش را مشغول کرده باشه میپرسهمثلامیگه چراما بایدبمیریم وهمیشه به ما میگه اگه من بزرگ شدمشما ها میمیرید؟ من هم سعی میکنم تا جای ممکن درست بهش جواب بدم. همانطورکه بزرگتر میشه سوالها ش هم جالبترمیشه به من میگه مامان برق چطوریدرست میشه چون همه چیزراخودش دوست داره تجربهکنه به هر وسیله ای دست میزنه و اگر بهش ندی برای بدست آوردنش هزاران ترفند میزنه تا خودش رابه وسیله مورد نظرش برسونه و همیشه در حال کنجاوی است. ...
25 آبان 1392

خوشحالی و ناراحتی کسرا به خاطر مهمونها

شب جمعه بود که دائیجون مجتبی با خانم و بچه هاش خونه ما دعوت شدند. کسرا که از صبح بی صبرانه منتظر بود و هرچه به بعد از ظهر نزدیکتر میشدیم همش تکرار میکرد که پس چرا نمیان و با اینکه بهش میگفتیم میان، میگفت تماس بگیرید و بگید اگه اومدن باید حتماخونمون بخوابن .بعد از اینکه وارد خونمون شدن از خوشحالی نمیدونست چه کار کنه و مدام تکرا میکردکه همینجا باشین .ما هم به شوخی میگفتیم، امشب میخوان برن خونه دائی جون محمد بخوابن و کسرا هم میگفت نمیذارم در همین حین محمد بهخونه ما زنگ زد تا حال ما و مهمونها رابپرسه،صداش گرفته بودو تلفن روی بلندگو پخش میشد که دائی مجتبی به دائی محمد گفت سرما خوردی،گفت نه صدام گرفته کسرا با صدای بلند گفت الکی میگه مریضه ا...
4 آبان 1392
1